-
پرده آخر و یا شاید آخرین پرده
پنجشنبه 17 دیماه سال 1388 09:17
من از باران بیدریغ مهر تو که آسمان بهاره را بغض آلود کرده است به کجای اندوه بگریزم؟ نه ، گریختن از ناگزیر نگاه تو نا ممکن است ، آخر پروانگان چگونه از افسون طلائی آفتاب بگریزند؟ ای خورشید زندگی من ! تو فاتح رفیع ترین قله های هستی که بر کوهساران باستانی اندیشه من قامت بر افراشته است . آری! در این سرزمین که خورشید گرفته...
-
پرده پنجم
چهارشنبه 16 دیماه سال 1388 09:18
آنجا که چشم تست ، شهاب های خاکستر شده و ستارگان فرو مرده شفا می گیرند و هر جا که نظر می افکنی ، رویشگاه جاوید گیاهان می شود ، و در این میان ، ذره ای هستم که در دور ترین کهکشان های حیات به جاذبه خورشیدی چشمان تو گرفتار امده است ، می آیم ، از گردابهای فضائی می گذرم ، از کوهستان می گذرم و چون در مدار نورانیت قرار می گیرم...
-
پرده چهارم
سهشنبه 15 دیماه سال 1388 08:01
چشمانت مرا در سحرگاهی با تابش نگاهی حماسه بار رویین کرد ، ابرویت به من شیوه شمشیرزنی آموخت ، آری من آن پروانه ام که تنها در نسیم گیسوی تو لب به پرواز می گشاید و آن پروانه ای که تقدیرش آسمان آبی نگاه توست . اکنون گامی بیشتر به سحر نمانده است ، من در فرسنگها دورتر از خود هستم و جسمم را در کنار آن چشمه کهن در آورده ام و...
-
پرده سوم
دوشنبه 14 دیماه سال 1388 08:00
ساعتی دیگر نیمه شب فرا می رسد و در پر برگ ترین ناحیه تاکستان ، ملکه انگورها در نجوای پنهان برگ ها تولد می یابد . ساعتی دیگر نیمه شب فرا می رسد و به یادبود شانه بسری غریب ، قطره ای شبنم بر گونه زیباترین زنبق گلستان فرو می غلطد ، ساعتی دیگر نیمه شب فرا می رسد و چترگاه شکوفه خیز بادام ، میعادگاه دلداران جوان می گردد ،...
-
پرده دوم
یکشنبه 13 دیماه سال 1388 08:08
می دانم ! میدانم که رستگاری انسان در حذف هزار شعبه ، زنجیر است و زیستار بشری در سایه سار گلهای دانائی است ، می دانم که گلهای سرخ در مسیر تابش ایوانها می رویند و کوهپایه های مغناطیسی عرفان ، معراجگاهی مناسب تر است و آفتاب ، واقعیتی است نورانی که گاه گاه از کنار دریچه ها و سلول ها می گذرد . من از پرندگان آزاد مهاجر ،...
-
پرده اول
شنبه 12 دیماه سال 1388 08:12
عریان تر از شمشیر در شعله های رقصنده فریاد به آهنگ تازیانه ، سماع خواهم کرد و گونه ام را در تالار مجلل زخم دل به ملاقات سیلی ها خواهم برد ، آنگاه در شیشه های شکسته نگاهت به مرطوبترین شیوه ها خواهم نگریست و هنگامی که ارواح یاغی از زمینه اجسادم برخیزیند و غبار فراموشی بر پرده های زمان بنشیند ، به رسم تصویر از نهانگاه...
-
شب مکاشفه
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 09:10
پس از عرض صادقانه ترین سلام ها از ارتفاع بلندترین درودها ، بر خیال گونه هایت بوسه می نهم و دستهای مهربانت را در باغچه قلبم می کارم. شب از نیمه گذشته و من در کنار تنهایی خود به خیال شما خیره شده ام و به این می اندیشم که اگر معجزه ملاقات و مکاشفه دیدار تو صورت نمی گرفت و اگر امواج حوادث ، دست مارگزیده التماس مرا به ریشه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 آذرماه سال 1388 17:41
فردا شروعی تازه برای سکوت خواهد بود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آذرماه سال 1388 17:47
شاید روزی دیگر ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 اردیبهشتماه سال 1386 00:19
ای صمیمی دوست ! گاه بیگاه لب پنجره خاطرهام می آیی ای قدیمی ای خوب ! تومرا یاد کنی یا کنی من به یادت هستم آرزویم همه سر سبزی توست دائم از خنده لبانت لبریز دامنت پر گل باد .
-
تموم شد
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1385 09:54
بالاخره تموم شد، خدمت مقدس ( ... ) ۱ سربازی هم تموم شد ، به همین راحتی و به همین خوشمزگی. ۱. یک حرف بد ـ بلکم بیشتر ـ یک جمله بد خودتون جایگزین کنید.
-
شاید یک سلام
سهشنبه 28 آذرماه سال 1385 17:43
پ ارسال دمای اجاره اندوه ، اینقدر بالا نمی آمد . امسال تمام عاطفه ام را قرض داده ام ، من هرگز نمی توانم لبخندم را احتکار کنم . دلم می خواهد مردم از جنازه متعفن آرزوهای من ناراحت نشوند . می خواهم طی شصت سال خودکشی کنم . این طوری ، مرگ دستپاچه می شود . باز هم از خود جلوتر افتادم ، منظور من از این ابر پراکنی کوتاه ،...
-
و سکوت
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1385 17:54
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است از حرکات ناکرده اعتراف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامده در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت تو و من برای تو و خویش چشمانی آرزو میکنم که چراغها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند گوشی که صداها و شناسه ها را در بی هوشیمان بشنود برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد و...
-
اینک آخروزمان
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 17:51
ه ر کس بخواهد وارد نظام بوروکراتیک عالم شود ، سرگیجه میگیرد . گیرنده های احساس ، گوشۀ خیابان ها نصب شده اند . کامپیوتر – این حیوان دست آموز تکنولوژی – که تنها بلد است همه اوقات حروفچین ها بگیرد . علم می ترسد دوباره دستش برود روی ماشۀ بمبی دیگر . علم ، اکنون لبخند مادران را با کیسۀ پلاستیکی بسته بندی می کند و شیر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 بهمنماه سال 1384 20:07
م ستی سه تا مرحله داره : مرحله اول مرحله بیداری ذهنه ! زبون سرخ به کار می ندازه و به قول سقراط دواخوری رو به یک محفل روشن فکری بدل می کنه ! مرحله دوم شکستن سدهای درونی آدمه با رها شدن از فکر و خیال به مرز فراموشی نزدیک می شه ! مرحله سوم رسیدن به سرزمین فراموشیه ! فرو رفتن اسرارآمیزی به درون ! یه استراحت مطلق ! مرگ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 بهمنماه سال 1384 16:46
ه یچکس می آمد ، کوتاه تر از بلندی های مطلق بود . زانویش را می شد با ترس پوشانید . چشمانش متعاکس دیدن بود . اندوهش بر خلاف رودخانۀ شادی پارو می زد . درخشیدند ، تاریک شدم . نجوا کشیدند فریاد ، خاموشی سر دادم . نمی دانستم ندانستن چه می گوید؟ نمی دانستم آن جواب ها پی کدام سئوال سرک می کشیدند ؟ گیرم تواضع ، دست بی پناهی ما...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1384 16:17
پ ائیز فقط یک فصل خوب است ، پائیز برای ذائقه ی گل ها خوب نیست ،؛ پائیز آدم را به نحوی از زنجیر بهار باز می کند وبه دستبند زمستان می سپارد ، پائیز فرصت نمی دهد ، برای روحمان لباس زمستانی تهیه کنیم ، پائیز یک ایستگاه موقت است ، پائیز حتی برای سپورها هم اضافه کاری ندارد ، ما همه موظف هستیم با پائیز خوب رفتار کنیم ، وای...
-
نمی دونم
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1384 23:26
س لام میخوام بنویسم ولی نمی دونم از چی؟ از کی؟ و یا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 خردادماه سال 1384 23:24
ا کنون جامه دان هجرتم بر دستگیره زمان آویزان است . اکنون فراسوهای بزرگ و سرزمین های سکوت از آنطرف اعماق صدایم می کنند ، و چای کاران و قله های اشراق زیر آفتابگردان تجلی نشسته اند و برزیگران نیایش ، بهاره خوشه های اجابتشان را آبیاری می دهند ، ببین چگونه انگشت هایم پرسشگر بیکران هاست و چشمک افق ها آیینه های نگاهم را...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 اردیبهشتماه سال 1384 15:42
ی ادم می آید یکروز در دشتستان فراموشی هنگامی که بر سمند سکوت به سوی بیشه های انبوه خاموش می راندم و بی آنکه بخواهم ، تازیانه روحم گستاخانه بر پشت تخیل فرو می آمد و از برخورد سنگ ها و تل ها جرقه های افسانه به غبار اوهام فرو می رفت ، ناگهان صدای آوار از سراشیبی تاریخ بگوش رسید ، و شیهه سکوت از گردنه های زمان برخاست و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1384 23:18
فقط لعنت
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 فروردینماه سال 1384 22:48
س وگند به آن نیمه شب رمزآلود که اولین شکوفه جهان متولد شد ، سوگند به آن سپیده دم نخستین که آغازگر مشرق ها و مغرب های زمین گردید ، سوگند به ناسروده ترین ترانه آن نی ها که در صلب نیستان ها و رحم بیشه هایند ، سوگند به اشباح گریزان غروبهای بدرقه و بغض گلوگیر شامگاهان وداع . می دانید روزی در کنار شقایقی به زمین فرو خواهم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1383 22:57
ب هار خواهد آمد و لاله های جهان بر گرد آرامگاهم ازدحام خواهند کرد ، آنگاه از پشت یاسمنی خورشید نگاه تو طالع خواهد شد – در حالی که ندیمه گانت آهوانند – از شاهراه آوند عبور خواهی کرد و در برابر آرامشگاه من خواهی ایستاد ، سپس بغض آسمان آغاز خواهد شد و بر مقبره ام ، آرام ترین اشک های جهان فرو خواهد بارید ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 دیماه سال 1383 21:25
س لام طول میکنم و درود عرض می نمایم ، اگر از حال من بخواهید تمام غربت های بیابانها شاهدند که صاحب خسته ترین و خار خورده ترین پاهایم و مجنون ، حقیرترین تعبیر من است. اگر به احوالات بنده پی می برید بحمدالله به تعمیر تفکر و اصلاح احساس مشغولم و هیچ ملالی جز ادامه زندگی نیست و ناسلامتی ، حاصل است و بیماری بلبل است و فصل...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 دیماه سال 1383 21:34
تنهایی تنهای ام را به عظمت تنهایی دوست می دارم وقتی با تنهای تنها می شوم از خرسندی سرشارم هر دیداری ، هر کلامی ، هر دوستی زلال تنهایی ام را می شکند کاش هیچ دوستی ، ارزانی این سخاوت را لحظه ای ، ذره ای از من نخواهد. بانگ گامی آشنا دیواره سکوت را شکست پ رویزخائفی
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 آذرماه سال 1383 22:27
ر استی چرا خداوند حوّا را آفرید ؟ به خاطر آنکه آدم غرق شدن در زیبایی را از بحر نمی شد ، زیرا آدم از خاک است و حوّا از درخت آدم از گل است و حوّا از دل ، آدم از حیرت است و حوا از حریر . آدم از تنهایی است و حوا از تغزّل . آدم از کلمه است و حوّا از شعر.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 آبانماه سال 1383 12:45
راستی خداوند چرا حوّا را آفرید ؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1383 20:53
سلام کردم ولی جوابم رو نداد و بایک حالت بغض آلود نگاهم کرد . دیگه اون چشماش برق همیشگی رو نداشت ، تازه فهمیدم که تنهاست و آخر سر جفت زیباش با اون پرهای زرد رنگ طلایش مرده بود .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 مهرماه سال 1383 20:51
م ن سوگند می خورم که انسان از غبار سرمه است . من سوگند می خورم که روح آدم را دیده ام در پیکره حوا ، و در لحظاتی که خداوند حور را می آفرید من از دور به آبتنی فرشتگان نگاه می کردم. فرشتگان کاسه فروش ، فرشتگان کوزه به دست ، فرشتگانی که از مژه مینیاتور ها آب می خورند . فرشتگانی که مرا به قلمدوش ابدیت گرفتند . فرشتگانی که...
-
جهل مقدس
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1383 21:55
ن می دانم منظور من را از جهل مقدس می فهمید یا نه ؟ جهل مقدس بیماری مبارکی ست که در فصل شیرین جوانی در بیستون بغض به سراغ ما می آید و ما را به کوری فرهاد دچار می کند . جهل مقدس ، شعور متراکمی ست که در تیشه جنون متبلور می شود ، خنجری ست که ما به وسیله آن خود را شقه می کنیم . بعضی از دیوانگان بزرگ تیمارستان تاریخ ، آن را...