خ واب را بر افروختم به صدای ناز
در این تابستان زیبا آهوی من کجاست ؟ در کدام گردنه ایستاده است با گردنبند سپیدش ٬ آه !
وقتی میاندیشم که آهوی من به کمند صیادان ناشناس افتاده است ٬ تمام کوهستان بر کابوس نیمروزی من فرو میافتد ٬ آهوی من که مهرورزیش را به من بخشید و عطش بوسههای تابستانی من را با لبهای در شراب خوابیدهاش ٬ فرونشاند .
ای آهوی من که گیسوانش مثل بیشه خیزرانهاست .
لحظهای مرا در خود بگیر ای رودخانه خروشان تا مژگانهای خشکیده در اشکم را بشویم ٬ سوگند میخورم که در کنار این تخته سنگ ٬ تا وقت سپیده دم به یاد محبوبم خواهم گریست ٬ آنجا که محبوبم در کنار گلهها ایستاده است ٬ برههای کوچک را به یاد من در آغوش میگیرد ٬ آنجا که محبوبم از میان خوشههای انگور به یاد من سنجاقکی را به سرانگشت میگیرد و قطره اشکش را فرو میخورد .
ای کبک کوهی دل من ٬ ای قوچ جفت گم کرده ٬ سوگند که محبوب تو اکنون در بالای یکی از آن پشت بامها ایستاده است و به یاد تو ٬ جادههای کبود و گردنههای دور را میبیند .
اینک من از بدرقه قلب خود باز میگردم ٬ از تدفین روح خود . نفرین بر جاودانگی که ما را به دنبال خود به پرتگاه نیستی میکشاند . من نیز در زمره فریب خوردگان فردایم ٬ مردانی که تا لحظه مرگ در تمنای حیات میسوزند .
اما ما برخاستهایم تا فرو افتیم و آمده ایم تا بازگردیم .
ما را به روزگاری دراز رقصانیدهاند ٬ ای دلقکان دربار دل ٬ ای سوختگان افیونی عشق .
تا ابد ...