پرده چهارم

چشمانت مرا در سحرگاهی با تابش نگاهی حماسه بار رویین کرد ، ابرویت به من شیوه شمشیرزنی آموخت ، آری من آن پروانه ام که تنها در نسیم گیسوی تو لب به پرواز می گشاید و آن پروانه ای که تقدیرش آسمان آبی نگاه توست . 

اکنون گامی بیشتر به سحر نمانده است ، من در فرسنگها دورتر از خود هستم و جسمم را در کنار آن چشمه کهن در آورده ام و ذرات زمینی ام را به بادهای بی پایان سپرده ام ، اینک تو را از آن سوی اصوات صدا می زنم . در کدامین بی سوئی  ای ملکه من ! تو را با فصیح ترین سکوتها صدا می زنم ، تو را از خیزشگاه برنا کشیده ترین فریادها صدا می زنم ! 

بگذار بیش از فرارس سپیده هنگامی که از دیدار گاه  تو با رویش بابونه به خاک بر میگردم از برکت نگاهت جاویدان شده باشم. 

 

 

 

  3 روز و 11 ساعت و ۵ دقیقه

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد