ی ادم  می آید  یکروز  در دشتستان  فراموشی هنگامی  که  بر سمند سکوت  به سوی  بیشه های  انبوه خاموش  می راندم  و  بی آنکه  بخواهم ، تازیانه  روحم  گستاخانه بر پشت تخیل فرو  می آمد  و از برخورد  سنگ ها  و تل ها  جرقه های  افسانه به غبار اوهام فرو می رفت  ، ناگهان صدای آوار از سراشیبی تاریخ بگوش رسید ، و شیهه سکوت از گردنه های  زمان برخاست و همه  وقایع  جهان  فرو ریختند  و  لحظه یخبندان  آغاز شد  ، آنگاه در فصلی رقیق و به بهاری  کمرنگ ، هستی  را  دیدم  که  نفرت  انگیزانه  زیبا بود. 

نفرت انگیزانه زیبا بود.

فقط لعنت