سرگذشت یک خودخواه


د 
یشب راههای تکلم مسدود شد و طوفان هقهق برخاست ٬ دیشب ابرها به قدری نزدیک شدند که زوزه گرگها در کوچه‌ها می‌آمد و سوت پاسبان‌هائی که  سگهایشان را برای محاصره کابوس می‌آوردند ٬ شنیده می‌شود .

همه جا را به جستجوی قلب من گشتند و تو رفته‌ بودی ٬ و خنجر خونین خاطرات در سینه من جا مانده بود٬تو رفته بودی مثل یک قطره خون بر زمین٬داشتن خاک را بر پیشانی من می‌ریختن   و زمین در زیر نبودن تو می‌لرزید ٬ و خاک خیس بوی عطر شیرین تو را می‌داد .

تو رفتی و من خود را بر آسمون آویختم و خود را به رودخانه‌های کهن انداختم ٬ و خود را از همه گذرگاههای خشک گذراندم ٬ تا پای پوشالی من را باد ببرد ٬ تا کوه در رویای من ریزش کند ٬ و امواج کف آلود ٬ سایه قطعه قطعه شده‌ام را ببلعد .

امّا کوهها از بار من شانه خالی کردند ٬ رودخانه‌ها جسد مرا نپذیرفتند ٬ و دار‌ها دستهای ملتمس من را ندیدند ٬ اکنون وقتی در خیابان راه می‌روم مردم من را نمی‌بینند ٬ وقتی از رهگذران نشانی تو را می‌پرسم ٬ کسی صدای من را نمی‌شنود ٬ انگار غرق شده‌ام و دستهای من با آدمیان سخن می‌گوید .

این منظره من است : چند تکه نگاه قدیمی و یک چمدان نومیدی ٬ مسافر کوچه‌ها و مقیم ابدی خیابانها ٬ هیچکس من را بیاد نمی‌آورد .


تا ابد ...


صدای مرگ نزدیک است ٬ خدا حافظ