و زندگی جریان دارد


 
ب
  یشتر مردان بزرگ تاریخ کوچک بوده اند : رویین تنانی  که با پر سیمرغ شمشیر می زدند و با پوست آهو کشتی می گرفتند . دخترکان مینیاتوری برای آن بوجود آمد که تخیل ما به گردش برود . اگر نرمش شعر نکنی ماهیچه نیایشت شل خواهد شد . نمی شود به ضرب رستم در خود حماسه ایجاد کرد . تنها راه باستانی شدن خروس بازی با پهلوانان شاهنامه نیست .


حالا که برایت تاریکی روشن شد و ابهام در وا کرد ، سال روز عزایت را جشن بگیر ! هر وقت دلت تنگ شد غروب را خاموش کن ! هر وقت گلوی آوازت تورم کرد کپسول سه تار بزن ! هر وقت به دعا احتیاج داشتی سحر را بیدار کن ! هر وقت احساس تناسخ کردی خود را به درختی برسان ! گل ها را احترام کن ! گیاهان را بشنو ! تاب ببند به شاخه های بلند روح خود و جسمت را بازی بده !

از مقایسه آفتاب و شمع بپرهیز ! همیشه بهار را تصور کن حتی وقتی دریچه نگاهت قندیل اشک می بندد . حتی وقتی وجودت احتیاج به فانوس دارد . فرض کن همیشه در مزرعه ای قدم می زنی  . فرض کن ضربان قلب خرگوش به تپش گامهای تو بستگی دارد .


این قدر مقید به مطلق نباش ، مطلق هم مقید است .


 

 ب  ی آنکه شعله آتشی خرمن شبانگاهانم را برافروزد سالیان دراز در بیغوله زمان به دنبال خاطر ها سرگردان بوده ام . عمری را بی آذرخش بر لبه طوفان ها گذرانده ام . دوهزارو پانصد سال زندگی در سایه شمشیر بی آنکه فرصت زیارت نرگسی در کوهپایه های نیایش به دست آید ، دو هزار و پانصد سال با نظارت تازیانه از کنار نسترن ها عبور کردن و داغ لبخند ناتمام لادن ها را در سینه داشتن ...

مرا ببخشید اگر دیدگان من نابینا شده اند . چرا که من دو هزار و پانصد سال از میان سایه ها به آفتاب نگریسته ام و بارها در برابر نگاه من ، جلاد طوفان در مسلخ پاییز ، سر های بریده هزاران شقایق را به دره هولناک باد ها ریخته است و شلاق تگرگ بر اندام معصوم صدها پوپک فرود آمده است .

من ناظر پر شدن گودالهای زمین از اجساد هزاران برگ بیگناه بوده ام ، پس اگر در اعماق نگاه من ، فانوس فریادی آویخته است و پشت هر کلمه ام ، بوته حزنی می روید ، مرا در برکه خورشیدی که از مشرق چشمانشان می جوشد ، شستشو کنید تا از آلودگی قرن ها در غبار زیستن پاک شوم ...

 

 

یک جابه‌جایی


 ا  بتدا قصد داشتم سفرنامه بنویسم ولی بعد از کمی نوشتن تازه فهمیدم که نمی تونم سفرنامه بنویسم چون به نظر من اولین اصل در نوشتن سفرنامه سفر کردن ، که من شامل این حالت نمی شم چون من سفر نکردم .

من از شهر های که رفتیم شاید فقط مقدار خیلی کمی رو به خود شهر ها توجه نشون دادم چون من اصلاً سفر نرفته بودم و بیشتر تجربه های من توی این جابه جایی بین شهرها توی اتوبوس و کمی هم توی مدرسه ها شکل گرفت .

من جابه جایی لذت بخشی رو توی این مدت تجربه کردم ، ابتدا به بروجرد رفتیم و به ترتیب در شهرهای دزفول ، شوشترو اهواز شبها رو موندیم البته اگه جای شهر ها رو اشتباه نکرده باشم چون اول نوشتم هم گفتم که من اصلاً به شهر ها توجه ای نداشتم .

این جایه جای درسهای زیادی به من داد ، با افراد جدیدی آشنا شدم که هرکودومشون یک دنیای جدیدی برای من بودن و این برای من از دیدن شهرها لذت بخش تر بود و توی این آشنایی خوبیهای جدیدتری رو دیدم و از همه مهمتر با یک انسان خیلی خوب آشنا شدم که لذت آخر سفر من رو دو چندان کرد .

توی این سفر خاکستر ، عمورضا ، متال همر با من هم سفر بودن و من با تک تک این دوستام لذت این جابه جایی رو تجربه کردیم ، البته جابه جایی برای من و شاید سفر برای اونها .