ب  ی آنکه شعله آتشی خرمن شبانگاهانم را برافروزد سالیان دراز در بیغوله زمان به دنبال خاطر ها سرگردان بوده ام . عمری را بی آذرخش بر لبه طوفان ها گذرانده ام . دوهزارو پانصد سال زندگی در سایه شمشیر بی آنکه فرصت زیارت نرگسی در کوهپایه های نیایش به دست آید ، دو هزار و پانصد سال با نظارت تازیانه از کنار نسترن ها عبور کردن و داغ لبخند ناتمام لادن ها را در سینه داشتن ...

مرا ببخشید اگر دیدگان من نابینا شده اند . چرا که من دو هزار و پانصد سال از میان سایه ها به آفتاب نگریسته ام و بارها در برابر نگاه من ، جلاد طوفان در مسلخ پاییز ، سر های بریده هزاران شقایق را به دره هولناک باد ها ریخته است و شلاق تگرگ بر اندام معصوم صدها پوپک فرود آمده است .

من ناظر پر شدن گودالهای زمین از اجساد هزاران برگ بیگناه بوده ام ، پس اگر در اعماق نگاه من ، فانوس فریادی آویخته است و پشت هر کلمه ام ، بوته حزنی می روید ، مرا در برکه خورشیدی که از مشرق چشمانشان می جوشد ، شستشو کنید تا از آلودگی قرن ها در غبار زیستن پاک شوم ...

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
عمو رضا چهارشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 07:41 ق.ظ http://amooreza.blogsky.com

این ۲۵۰۰ سال که می گویی کمی اذیتم می کنه! واقعا ۲۵۰۰ سال اینطوری بوده؟
۲۵۰۰ سال اشاره‌ی اشنایی ست . که من نمی دانم این ۲۵۰۰ سال چگونه بوده واقعا.

مبارک دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:19 ب.ظ http://www

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد