پرده آخر و یا شاید آخرین پرده

من از باران بیدریغ مهر تو که آسمان بهاره را بغض آلود کرده است به کجای اندوه بگریزم؟ نه ، گریختن از ناگزیر نگاه تو نا ممکن است ، آخر پروانگان چگونه از افسون طلائی آفتاب بگریزند؟ ای خورشید زندگی من ! تو فاتح رفیع ترین قله های هستی که بر کوهساران باستانی اندیشه من قامت بر افراشته است . 

آری! در این سرزمین که خورشید گرفته اش از دودستان وهم بر میخیزد و در افق های  بی پرده تاریک فرو می رود ، من بی فانوس ترین سرگردان کوچه های معاصرم ! مردی پر از همهمه موج ها و فروبستگی راه ها ، گویا همه گل های جهان در من پژمرده می شوند و هر جا برگریزان شاخه ای است بادهای مهرگان در باغ های سرنوشت من وزیدن می گیرد . ای آنکه ولادت من در سرزمین های استوائی نگاه تو بود ، آخر شب های من چگونه  مرا به یاد لالایی چشم های تو می اندازد؟ 

  ای ناگشوده ترین اسرار، انتظارت را می کشم... 

 

 

5 روز 12 ساعت۲۰دقیقه -   به امید آینده ای بهتر از گذشته.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد