ا کنون جامه دان هجرتم بر دستگیره زمان آویزان است . اکنون فراسوهای بزرگ و سرزمین های سکوت از آنطرف اعماق صدایم می کنند ، و چای کاران و قله های اشراق زیر آفتابگردان تجلی نشسته اند و برزیگران نیایش ، بهاره خوشه های اجابتشان را آبیاری می دهند ، ببین چگونه انگشت هایم پرسشگر بیکران هاست و چشمک افق ها آیینه های نگاهم را لبریز از چلچراغ ها کرده است؟
نگاه کن ! چقدر دست هایم به سقف های ازلی نزدیک است و تنم به رنگ شیشه های ماهتابی ابدیت در می آید !
آنسوتر ارواح شاعران در رفت و آمد مضمون هایند ، که می تواند مرا از این ییلاق سکوت که چند کهکشان بالاتر از منظومه جسمانی ماست ، به دیار خاک ها و غربت ها باز گرداند؟ بگذار کمی جسمم را به وزش روان ها بسپارم که فرصت معاشقه با سایه ها باقی نیست و چیزی به فرو ریختن قالبهای زمینی باقی نمانده است...
چیزی باقی نمانده
سلام. قشنگ بود.
سلام حسین
خیلی بدییییییی
من که دختر خوبی بیددددددددددددددم
)):
تو مگو ما را بر آن شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
و همچنین
هزار نقش بر آورد زمانه و نبود یکى
چنان که در آیینه ضمیر ماست
حرف دیگه ای ندارم جز عرض دوستی.
کجایی رفیق؟؟