ه یچکس می آمد ، کوتاه تر از بلندی های مطلق بود . زانویش را می شد با ترس پوشانید . چشمانش متعاکس دیدن بود . اندوهش بر خلاف رودخانۀ شادی پارو می زد . درخشیدند ، تاریک شدم . نجوا کشیدند فریاد ، خاموشی سر دادم . نمی دانستم ندانستن چه می گوید؟ نمی دانستم آن جواب ها پی کدام سئوال سرک می کشیدند ؟
گیرم تواضع ، دست بی پناهی ما را نگیرد . اما گل در ماست ، کوچۀ تناسب در ماست ، ابر سفید آزادی ، پرندۀ کوچک شادی در ماست.
بازم نفهمیدم! ...
سلاااااااااااااااام
خوشحالم که پرنده ی کوچک شادی در توست حسین
امیدوارم اونقدر آب و دونه بش بدی تا زود بزرگ بشه و بال و پر بگیره ... و تا اوج اوج آسمون پرواز ...
سلام!