م  ن سوگند می خورم که انسان از غبار سرمه است . من سوگند می خورم که روح آدم را دیده ام در پیکره  حوا ، و در لحظاتی که خداوند حور را می آفرید من از دور به آبتنی فرشتگان نگاه می کردم.

 

فرشتگان کاسه فروش ، فرشتگان کوزه به دست ، فرشتگانی که از مژه مینیاتور ها آب می خورند . فرشتگانی که مرا به قلمدوش ابدیت گرفتند . فرشتگانی که برایم نامه نوشتند و مرا خورشید خطاب کردند . فرشتگانی که قلب مرا گذاشتند روی گوش مادرانشان تا صدای شکستن شاخه های  لالایی را بشنوم . فرشتگانی که اولین دفترهای  شعرم  را  بردند تا بخوانند اما هنوز ...

 

فرشتگانی که مرا به رودخانه حوا بردند تا به قبیله آدمیان بنگرم . فرشتگانی که به من آدرس دادند تا هر وقت دلم گرفت پرده های آبنوسی گیسوانشون را کنار بزنم  و در اقیانوس آوازشان ، مدیترانه بخوانم.

 

حالا دیگر من از عشق گذشته ام . حالا دیگر تنها برای تنهایی نامه می نویسم . حالا هر روز می روم سر خیابان تا یک پاکت تردید بخرم برای لحظه های پریشانی . یک پاکت تردید تا با آن یقین شکست خورده ام را به قوی  ترین شکهای جهان تسلیم کنم .

 

حالا دیگر من از مرگ گذشته ام.

نظرات 3 + ارسال نظر
کلاغ جمعه 17 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 10:08 ب.ظ http://kalagheaseman.blogsky.com

چه نزدیک ....

ارامیس شنبه 25 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 11:34 ب.ظ

خیلی خوب بود!

پریدخت سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 12:49 ق.ظ http://pary.blogsky.com

سلام حسین جان

دلم تنگ شده بود واسه اینجا ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد