ی ادم  می آید  یکروز  در دشتستان  فراموشی هنگامی  که  بر سمند سکوت  به سوی  بیشه های  انبوه خاموش  می راندم  و  بی آنکه  بخواهم ، تازیانه  روحم  گستاخانه بر پشت تخیل فرو  می آمد  و از برخورد  سنگ ها  و تل ها  جرقه های  افسانه به غبار اوهام فرو می رفت  ، ناگهان صدای آوار از سراشیبی تاریخ بگوش رسید ، و شیهه سکوت از گردنه های  زمان برخاست و همه  وقایع  جهان  فرو ریختند  و  لحظه یخبندان  آغاز شد  ، آنگاه در فصلی رقیق و به بهاری  کمرنگ ، هستی  را  دیدم  که  نفرت  انگیزانه  زیبا بود. 

نفرت انگیزانه زیبا بود.

نظرات 4 + ارسال نظر
پریدخت شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:22 ب.ظ

سلام

یادمه قبل از سوال کبوتر با پای من راه می رفت
جیرجیرک با گلوی من می خوند
شاپرک با پر من پر می زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا می کرد
هاله بودم در صبح ، گِردِ چتر گل یاس
گیج می رفت سرم در تکاپوی سر گیج عقاب
نور بودم در روز
سایه بودم در شب
خودِ هستی بودم
روشن و رنگی و مرموز و دوان
من ِ افریطه مرا افسون کرد
مرا از هستی خود بیرون کرد
باز خوشبختی آن سلسله خاموشی بود
خودفراموشی بود
چرخ و چرخیدن خود با هستی
حذر دیدن خود در هستی ...
حلقه افتاد پس از طرح سوال
ابدی شد قصهء هجر و وصال
آدمی مانده و آیا و محال ! ...

آرمین شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 11:54 ب.ظ http://mr-he.blogsky.com

سخت ارتباط بر قرار کردن با تو سکوت ... وقتی من نمیفهمم اگر بگم قشنگ بود بدتره... تابلو میشه ... اما مطمئنم اونایی که میفهمن میگن قشنگه!

پریدخت پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:54 ق.ظ

...
این جهانی که همش مضحکه و تکراره
تیکه تیکه شدنِ دل‌ ، چه تماشا داره ؟!!!
دیده ام دیدنی ِ دنیا را
چرخه و چرخشه و پرگاره
...

دری به سوی نگاه شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:40 ب.ظ

دردیست مرا ساقی
پیمانه دوچندان کن
کز درد به خود پیچم
هر لحظه در این خانه

ادامه این مطلب باشه برای دل خودم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد