ه یچکس می آمد ، کوتاه تر از بلندی های مطلق بود . زانویش را می شد با ترس پوشانید . چشمانش متعاکس دیدن بود . اندوهش بر خلاف رودخانۀ شادی پارو می زد . درخشیدند ، تاریک شدم . نجوا کشیدند فریاد ، خاموشی سر دادم . نمی دانستم ندانستن چه می گوید؟ نمی دانستم آن جواب ها پی کدام سئوال سرک می کشیدند ؟
گیرم تواضع ، دست بی پناهی ما را نگیرد . اما گل در ماست ، کوچۀ تناسب در ماست ، ابر سفید آزادی ، پرندۀ کوچک شادی در ماست.
پ ائیز فقط یک فصل خوب است ، پائیز برای ذائقه ی گل ها خوب نیست ،؛ پائیز آدم را به نحوی از زنجیر بهار باز می کند وبه دستبند زمستان می سپارد ، پائیز فرصت نمی دهد ، برای روحمان لباس زمستانی تهیه کنیم ، پائیز یک ایستگاه موقت است ، پائیز حتی برای سپورها هم اضافه کاری ندارد ، ما همه موظف هستیم با پائیز خوب رفتار کنیم ، وای به حال کسی که کدورتی از پائیز به دل داشته باشد – مخصوصاً من که هر سال بهار عاشق می شوم و هر سال پائیز شکست می خورم ، پائیز بوی گرسنگی می دهد ، بقوی صدای شاگرد راننده هائی که آدم را از ساعت حرکت اتوبوس با خبر می کنند ، پائیز ساکهای بسته بندی شده خداحافظی است ، من می دانم بالاخره در پائیز ، درخت ها برایت برگ ریزان می کنند ، کلاغ ها به عزایت لباس سیاه می پوشند و کشاورزانی که در انتظار اولین باران ایستاده اند چهار قدم به دنبال تابوت تومی آیند .
این زندگی عرق سگی است .