ح الا دوباره پاییز برگشته است با لشگری از پروانه های منهزم ، با نیزه های سرنگون شده ارغوان ، با شمشادهای رنگ پریده . شهر به لکنت لاله ها دچار شده است . ناودان می گرید . فوج درختان یائسه در برابر پنجره ها اجتماع کرده اند . گل های مفلوج به نیم تنه خورشید رشک می برند . آفتابگردان تاریکی داریم، شبیه آیینه هایی کدر که چین و چروک خاک را ترجمه می کند .
ابر منفعل ، کبوتران خاموش رابر می انگیزاند. در کوچه سپرده خاکستر ست که باد را می روبد . اکنون مردانی که عشقبازی خود را فراموش کرده اند و زنانی که جذام تفاوت دارند و کشتزارهایی که عفونت گندم را می نوشند و چمن هایی که دچار اوهام علف اند و گوسفندانی که ردپای گرگ را چرا می کنند و شمع مجردی که هرگز تاهل پروانه ای را اختیار نکرده است و خاکی که تکفل مردگان را نمی پذیرد .
خاکی که تکفل مردگان را نمی پذیرد
ب گذارید نسیم نگاهش خاکستر هستی ام را به دیار افسانه های کهن برد و از آن پس آرامگاه من ، سینه پیران قبایل باشد !
بگذارید از من تنها ترانه ای باقی بماند تا در فصل شکوفه ها و نارنج ها مونس عشاق جوان و دلدادگان سفر کرده باشم و با نام من ، محبوبان بیاد روزگاران خوش آشتی و دیدار افتند و شعر غربت مرا در شب های بارانی مژگان زمزمه کنند ...
ای بهار گمشده آرزوها ...
د نیا قایم موشک بازی عشاق است و و من یقین دارم تنها یک دست ، زیر نامه های عاشقانه جهان را امضاء می کند . زیبایی ، دیوانه است. زیبایی دلش می خواهد روی پیشانی زنان هندی یک خال خونین بگذارد .
زیبایی دلش می خواهد بر گرد آتش قبیله های آمازون وحشیانه برقصد . زیبایی خون پلنگ را سرمه چشم آهوان می کند . ما را وادار می کند تا قلب کوچک قناری را بر قفس خویش مصلوب کنیم . زیبایی ما را می برد لب پرتگاه های که جنون ، آب دهانش را قورت می دهد.
ما را بر گرد مینیاتور معتاد می کند.