تو را
نه
بتی را دوست میدارم
که خویش ساختهام
ماندن ات را اصرار داری اگر
رهایم کن !
قول میدهم عاشقت بمانم.
چقدر صدایت خوب است
آنگاه که خموشی
و چقدر دوستت دارم
به شرط آنکه نباشی
کاش بدانی
سیگار و رل روشنفکری
احمقانه ترین انتخاب دنیاست
برای دستهای تو !
قرار را نیامدنت خوشتر
بگذار در انتظار بتم
لحظهها را بتپم
آمدنت هرگز مبادا !
که حضورت طعم دهانم را گس میکند .
حضورت فراسوی میز
گندابه رؤیاهاست.
فنجان خالی ات را دوست میدارم زن !
رهایم کن !
قول میدهم عاشقت بمانم
که لجن زار
محصول معشوقههای ماندگار است .
ی ادت می آید فراموشی دیروز را ، وقتی که از کوچه ناهوشیاری رد می شدیم؟ من یک آفتابگردان کوچک را بغل گرفته بودم و داشتم تمرین روشنایی می کردم ؛ تو بدون اینکه زنگ بزنی وارد آیینه شدی ، کنار من نشستی و یک بسته تیر به تنهایی من شلیک کردی .
زندگی خوبی است روزی یک فنجان ادبیات ، یک کشکول ترانه ، یک خورجین نیایش ، یک آفتاب طهارت ، یک کتاب آیینه ، یک قفسه آواز ، یک کوچه نسترن ، یک غنچه تبسم ، یک زاویه زمزمه ، یک کالسکه زیبایی ، یک قوطی تنباکو ، یک کوهپایه عزلت ، یک دسته گل تبسم برای دیدار ، یک رختخواب رؤیا و یک جاده بی پایان .
تو می توانی از پنجره سکوت ، صدای باز شدن اولین قفل را بشنوی .
س لام شروع کردم به نوشتن ، نمی دونم چرا ، شاید بخاطر اینکه دیشب مهمان خاکستر بودم .
آره ، این اولین مطلبی بود که دقیقاً یک سال پیش در یک چنین روزی نوشتم و از اون زمان تا الان خیلی چیزا نوشتم که هر کدومشون دنیایی برای من بودن .
از همون روزای اول ساخت سکوت با خیلی موارد روبرو شدم از اسمش گرفته تا پیغامهای که دوستان برای من می گذاشتن و همه و همه برای من تلخ و شیرین بوده اند . ولی همه گذشتن و سکوت من یک ساله شد و از فردا سال جدید زندگیش رو شروع میکنه که امیدوارم حداقل کم فرازو نشیبتر از سال گذشته باشه یا حداقل اتفاق خرداد سال گذشته برام نیوفته که عاملش اسم وبلاگم بود.
ولی الان باید اعتراف کنم دلیل سا خت این وبلاگ شاید همون لحظه با خاکستر بودن بود ولی عوامل اصلی تری در شکل گیری این وبلاگ دست داشته است که بماند .
و زندگی همچنان ادامه دارد...