م ن فکرهای زیادی دارم گاهی احساسات مثل صاعقه بر من فرود می آید ، گاهی هزار تصنیف تازه به ذهنم می رسد ، کم سابقه داشته که به دنبال تخیلی ندوم ، تخیلات همه حرف های مرا تصدیق می کنند ، تخیلات به رنگ احساسات من اند ، من اگر غمگین باشم ، هزار نیستان مثنوی به دلم می ریزد ، و حال دریادیده ی کوچکی هستم مثل قطره ای که فامیل بزرگترین امواج اقیانوس است ، واقعاً حالم گرفته ... ، واقعاً از یک بدبختی بزرگی که حتی نامش را هم نمی دانم رنج می برم ، من هر لحظه به فراموشی تازه ای دچار می شوم .
باز شعر به سراغم آمده است ، و من خسته ام ، صد بار گفتم وقتی بیا که من آمادگی تکلم داشته باشم ، چه لاقید و بی برنامه است ، شعر گاهی وسط آسانسور یقه ی آدم را می گیرد .
این زندگی عرق سگی است .
سلام
ای کاش عرق سگی بود بدتر از اونه
در مورد این فراموشی که گفتی باید بگویم:
حسین! حسین! ....!
سلام !
چقدر نامهربانانه !
موفق باشی
صدر
تخیلات به رنگ احساسات من اند!
جمله نابی است..به شرطی که با تخیلات احساسات رو تقویت نکرد!
چرا نمی نویسی؟