ا مروز غروب در حالی که با عجله از خیابونها عبور می کردم تا خودم رو به سینما برسونم از جلوی فروشگاهی رد شدم که اونجا معشوقه ام هست.
من خیلی معشوق ام رو دوست دارم و فقط سالی چند بار بیشتر نمی تونم باهاش سر یک میز باشم ، آخه مادرم از معشوق ام خوشش نمیاد .
ولی دیگران نه از روی عشق بلکه از روی حوس معشوقه من می تونه بارها و بارها در سال سر میزشون باشه . ای کاش مادرم میدونست من چقدر عاشق ماهی هستم .
تا ابد ...
سلام نمی تونم در مورد این نوشته ات نظر روشنی بدهم اما برایت آروزی پایداری می کنم .
یعنی چی لعنت بر دماغی که از بوی ماهی بدش میاد؟
جمله اخر رو نفهمیدم
چرا ؟!؟!؟!؟
مزخرفه.
یه خورده واقعی تر بنویس.حرفات مثل حرفهای فهیمه رحیمیه.
وقتی از سفرت واسم میگفتی حرفات تا ثیر گذار تر بود تا این نوشته های سانتی مانتالت.
عارف تو باز ابراز وجود کردی .
سلام حسن آقای گل
من اتفاقی با بلاگت آشنا شدم
اما خوشحالم که اینجا رو دیدم
چون اسم بلاگت شبیه من
امیدوارم موفق باشی
سلام حسین جان
آخی ...