م  ن سوگند می خورم که انسان از غبار سرمه است . من سوگند می خورم که روح آدم را دیده ام در پیکره  حوا ، و در لحظاتی که خداوند حور را می آفرید من از دور به آبتنی فرشتگان نگاه می کردم.

 

فرشتگان کاسه فروش ، فرشتگان کوزه به دست ، فرشتگانی که از مژه مینیاتور ها آب می خورند . فرشتگانی که مرا به قلمدوش ابدیت گرفتند . فرشتگانی که برایم نامه نوشتند و مرا خورشید خطاب کردند . فرشتگانی که قلب مرا گذاشتند روی گوش مادرانشان تا صدای شکستن شاخه های  لالایی را بشنوم . فرشتگانی که اولین دفترهای  شعرم  را  بردند تا بخوانند اما هنوز ...

 

فرشتگانی که مرا به رودخانه حوا بردند تا به قبیله آدمیان بنگرم . فرشتگانی که به من آدرس دادند تا هر وقت دلم گرفت پرده های آبنوسی گیسوانشون را کنار بزنم  و در اقیانوس آوازشان ، مدیترانه بخوانم.

 

حالا دیگر من از عشق گذشته ام . حالا دیگر تنها برای تنهایی نامه می نویسم . حالا هر روز می روم سر خیابان تا یک پاکت تردید بخرم برای لحظه های پریشانی . یک پاکت تردید تا با آن یقین شکست خورده ام را به قوی  ترین شکهای جهان تسلیم کنم .

 

حالا دیگر من از مرگ گذشته ام.