ی  ادت می آید فراموشی دیروز را ، وقتی که از کوچه ناهوشیاری  رد می شدیم؟ من یک آفتابگردان کوچک را بغل گرفته بودم و داشتم تمرین روشنایی می کردم ؛ تو بدون اینکه زنگ بزنی وارد آیینه شدی ، کنار من نشستی و یک بسته تیر به تنهایی من شلیک کردی .

 

زندگی خوبی است روزی یک فنجان ادبیات ، یک کشکول ترانه ، یک خورجین نیایش ، یک آفتاب طهارت ، یک کتاب آیینه ، یک قفسه آواز ، یک کوچه نسترن ، یک غنچه تبسم ، یک زاویه زمزمه ، یک کالسکه زیبایی ، یک قوطی تنباکو ، یک کوهپایه عزلت ، یک دسته گل تبسم برای دیدار ، یک رختخواب رؤیا و یک جاده بی پایان .

 

تو می توانی از پنجره سکوت ، صدای باز شدن اولین قفل را بشنوی .