ا مروزجشن بود ٬ جشن تولد یک خانه ٬ خانهای به نام کودک . خانهای که در درونش کودکی وجود ندارد ٬ خانهای که کودکانش بزرگ مردان و زنان کوچک هستن و شاید کودکانش ما باشیم خانهای که برای خیلی از ماها وابستگی ایجاد کرده ٬ وابستگی که خودم هنوز نمی دونم برای چیه شاید هم میدونم ولی خودم رو گول میزنم . وابستگی که شاید بخاطر کودکان ٬ شاید بخاطر دوستان و شاید بخاطر ....... خستهام از زمانی که نگاهم به نگاهش گره میخوره ٬ خستهام از زمانی که کلامم با کلامش هم نوا میشه ٬ خستهام از زرمانی که قدمهام با قدماش هم راستا میشن .نمیدونم نگاهش من رو جذب میکنه یا میرونه ٬ از نگاه مشتاقش که زود میاد و خیلی زود تر میره خسته شدم . دلم میخواد فقط نگاه کنم ٬ فقط نگاه کنم و بشنوم و در سکوت لذت بخش خودم غرق بشم ولی نمیتونم از سکوت خود در تنهای خسته شدم . الان نیم ساعت که روی صندلیهای مترو نشستم و قطارها میان و میرن ولی من خستهام و نای بلند شدن و سوار شدن رو ندارم ٬ شاید هم منتظرم ٬ منتظر یک آشنای قدیمی که از اینجا بگذره ولی نه اون نمیاد پس باید بلند شم ٬ ولی نه هنوز زود تا ابد وقت دارم ........
واژهها از دیدگاه سکوت
بارنده: چشم عاشقان و مژگان دلدادگان سفر کرده ٬ ابر حامله ٬ آسمان آبستن |