م را ببخش اگر در آیینه نگاه من جز وزش پندارها و بارش خاطر ها نیست ، من از پشت سکوت با تو سخن می گویم و در آوازم همهمه بازارهای جهان نهقته است !
آری عمری حلاج وار در ضیافت دارها رقصیدن و روزگاری دراز با فرهاد ، سرگردان در ناله ها و صخر ها بودن ، سرگذشتی به کهنسالی قله ها دارد . تو گوئی افسانه ای هستم که در سینه سنگ نبشته های کهن نقش بسته است ، یا نسیمی ولگردم که به جست و جوی تو در کوچه باغهای تاریخ پیچیده است ...
اینک در برابر تو ای شبح نورانی سپیده دم ! ای راز زیبا جز آنکه چون شبنم خاطره ای از گلبرگ دیداری فرو ریزم چه خواهم توانست !
امشب در این زاویه که من به انحنای زمان ایستاده ام تاریخ و حادثه هایش موج می زنند .
خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم ... سکوت ...
آن نامه ها که نوشتی چه شد که به باد سپردی؟
تو عاشق نبودی مگر؟