خسته

حالم یک کم بهتره ٬ شاید بخاطر این باشه که صبح دیروز رفتم سر کار و توی خونه نموندم و مشغول کار شدم و اتفاقات رو فراموش کردم ٬ فراموش!!!!! نه هرگز نمی شه فراموش کرد اتفاقاتی رو که انسان رو خورد میکنن ٬ اتفاقاتی که باعث میشن انسانها از بودن خود متنفر بشن .
دیشب با آقا کوچولو هارد به هارد کردم و کمی حال داد ٬ فقط کمی چون حواسم رو پرت شد.
الان ۷۲ ساعت که فقط دو وعده غذا خوردم ٬ نمی دونم شاید برای تنبیه خودم یک اعتصاب غذای که به اراده خودم نیست رو شروع کردم . دیروز خیلی فکر کردم ٬ فکر کردم به اینکه چرا ما انسانها هیچ وقت نمی تونیم همدیگر رو بشناسیم . یک روز از روزای بهاری بود با آقا کوچولو راه میرفتیم و حرف میزدیم یک جمله خیلی خوبی گفت ٬ گفت: همچی یک سوء تفاهم چون هیچی از همدیگه نمی دونیم و هر عملی رو با اعمال خود میسنجیم و هر نگاهی رو با نگاه خود مینگریم .
خستهام از اینکه دوستداشتن زیر پاهای مردم این شهر که خاکش آسفالت سیاه ٬ پرندههای آسمونش کلاغ سیاه ٬ رنگ چشم مردمش سیاه ٬ ولی مردمش با دود سیاه شده و له میشن.
من توبه میکنم توبه که دیگه دوست نداشته باشم ٬ که دیگه نبینم ولی نمی تونم چون هنوز انسانم و درونم انسانیت وجود داره . خیلی دلم گرفته...........
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد